پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

◕‿◕ پارسا قصه هایی از لبخند خدا◕‿ ◕

غلطیدن

      1390/1/17       امروز پارسا به تنهایی غلط می زنه ولی خیلی جالبه که اون فقط می تونه از دنده چپ بغلطه.       خدای من انگار پسر کوچولوی من داره بزرگ میشه ...
28 آذر 1391

تعطیلات نوروز

     روز عید بود که ما به همراه مهمونامون به اصفهان اومدیم.       وقتی به اصفهان رسیدیم مادر جون هنوز سفره هفت سینش پهن بود وبرای من هم یه سبره انداخته بود .منم برای اولین بار سفره هفت سین و دیدم جالب بود وخیلی خوب .      توی این روزا به دیدن فامیل می رفتیم همه خوشحال وشاد بودند وبه هم دیگه عیدی می دادند. ...
28 آذر 1391

اولین عید نوروز

      1390/1/1       از چند روز قبل مامانی(مامان بابا)،عمه ، عمو وخاله بتول که خاله بزرگه بابایه به خونه ما اومدند تا تعطیلات عید را با هم باشیم.       عید امسال نیمه شب بود .توی شهرک ما هرساله جشن می گیرند ما هم به همراه مهمونامون به اون جشن رفتیم .خوب بود فقط آخر شب برای من که نی نی بودم تقریبا سرد بود.
28 آذر 1391

اس ام اس خاله

      یک شنبه   1389/12/1      امروز ظهر بود که خاله به مامان اس ام اس داد:"سلام ،خیلی بیرحمی اگه پنج شنبه نیایی،ما همش روز شماری می کنیم ، دیگه بهت زنگ نمی زنیم ، پارسا هم مال خودت."      وقتی مامان به خاله زنگ زد متوجه شد که بابایی به پدرجون خبر کنسل شدن مسافرت ما به اصفهانو داده وبه خاطر همین هم خاله ایجوری برای مامانی نوشته.      خاله می گفت که مادرجون گریه می کنه ومی خواد که ما یه اصفهان بریم. ...
28 آذر 1391

کارهای جدید جیگر طلای مامانی

    جمعه   1389/11/29      پارسا خیلی خیلی فرق کرده گاهی برای مدتها روبروی آینه برای خودش شکلک در میاره ،گاهی حرف میزنه ولی وقتی بی هوا سرش به آینه می خوره می ترسه ومتعجب به آینه نگاه می کنه و بعد هم عصبانی می شه وبا خشم به اون نگاه می کنه خیلی خیلی جالبه .          حرکت دستاش بیشتر شده گاهی با اونا بازی می کنه وگاهی هم به پاهاش نگاه می کنه انگار می خواد اونا رو بهتر بشناسه.در کل حرکات دست وپاهاش محکم تر شده .      یه کار جدیدی که متوجه شدم اینه که وقتی موهامو روی صورتش می کشم خوشش میاد ومی خنده .      گل پسر اونقدر بزرگ ...
28 آذر 1391

تغییرات جدید پارسا

      1389/11/25              من تازه 92 روزه شده ام.هر روز کارهایی می گنم که مامان به اونا می گه تغییر وبا ذوق بعد از اومدن بابایی از اداره تعریف می کنه بابایی هم کمتر از مامان ذوق نمی کنه.       وقتی جلوی آینه می رم شروع می کنم به حرف زدن ،گاهی هم می خندم و مدام دست و پاهایم را به سرعت تکان می دهم. مامان می گه : من وقتی توی آینه نگاه می  کنم از دیدن خودم ذوق می کنم.        دیگه نمی خوام روی زمین بخوابم و بیشتر می خواهم روی پاهام بایستم یا حداقل بشینم.        من دذارم دندون...
28 آذر 1391

قهقهه پارسا

      چهارشنبه    1389/10/29       امشب وقتی بابایی از اداره اومد بعد از کمی استراحت با پسرگلمون شروع کرد به بازی کردن .       پارسا هم که خیلی خوشحال بود واز بازی کردن با بابایش لذت می برد بلند بلند می خندید .یعنی در واقع پارسا برای اولین بار بود که فرشته کوجولوی ما قهقهه می زد. ...
28 آذر 1391

کچل کردن

      من هنوز از زمان تولدم تا حالا موهامو کوتاه نکرده بودم وچندتار از موهام خیلی بلند شده بودند.   قبل     بعد      اون شب بابا مامان اول از من چند تا عکس با همون موهام گرفتند وبعد هم یه پیشبند بلند دورم بستندو بابایی با ماشین شروع به کوتاه کردن موهای من کرد ولی یه دفعه موهای منو تا ته زد ومجبور شدند منو کچل کنند مامان گریه میکرد وبه بابایی می گفت نکن بابایی هم می گفت چیکار کنم آخه اینجوری که نمی شه صبر کن قشنگ می شه.      بعد از کچل شدنم منو بابایی به حمام رفتیم. بابایی می گفت : شستن سر من خیلی باحال شده مامان هم منتظر اومدن من از حمام ...
28 آذر 1391

واکسن زدن پارسا

         پنج شنبه    1389/10/23            امروز بابایی ومامانی ومن آماده شدیم تا به کیلینیک بریم ومن واسکن بزنم.           از صورت بابایی ومامانی یه ترس واسترس معلوم بود جوری که منم یه جورایی ترسیده بودم.اول منو وزن کردند تپل شده بودم 6 کیلو و 200 قدم هم رشد کرده بود 61 سانتی متر.اول خانمه یه قطره چکوند توی دهنم تلخ بود ولی خوردم،بعد از اون هم یه واسکن به بازوم ویه واسکن به رونای تپلم زد . به مامان می گفت واسکن پام خیلی درد داره وحتی ممکنه تب کنم مامان بیشتر ترسید ومن به خاطر بابا مامان تصمی...
28 آذر 1391

رفتن پیش پدرجون

       شنبه  1391/9/25       امشب وقتی همگی دور هم نشسته بودیم یه دفعه پارسا خیلی جدی برگشت و گفت :       من اصباهان پدردان یعنی من دارم میرم اصفهان پیش پدرجان       ولی خیلی جدی بعد از این حرف در حالی که کفش تردمیلشو پوشیده بود، بادی به قب قب انداخته بود و به پشت در رفت.      خیلی این کارش جالب بود تا بحال چنین کاری نکرده بود . اونقدر جالب بود که در ابتدا همگی تعجب کردیم وبعد همگی با هم شروع کردیم به خندیدن . ...
27 آذر 1391